محل تبلیغات شما



بنویسم.بنویسم که درد، قرصهای لعنتی نبودند که بالاخره تمام شوند. زندگی نبود که روز مرگش فرابرسد. نقاشی نبود که وقتی کشیدم مقابلش بایستم و نگاهش کنم. چیزهای دیگری هم بنویسم. بنویسم از ساعت هشت شب که با خبر مرگ تو از خواب بیدار می شوم و سوال کوفتی ات محکم تر از همیشه توی سرم می کوبد که چرا این زندگی؟ 
بنویسم از کنج این نقطه از انقلاب که دوستش داشتی. بنویسم از اسفند امسال که دیگر در آن نیستی. بنویسم از چشمانت که از همه چیز عبور کرده بودند. بنویسم از حقارت خودمان وقتی در مقابل مرگ عزیزانمان می ایستیم.
بنویسم. بنویسم از چیزهای زیادی. بنویسم از رنج هایی که بردیم. از این بغض خفه کننده لعنتی که نمی رود. نمی رود. نمی رود. 
بنویسم که هنوز هم نمی توانم در مراسم مرگ کسی حاضر شوم. بنویسم که مرگ تو دیگر واقعا خیلی زیاد بود محمد. خیلی زیاد. بنویسم که آدمیزاد بالاخره یکجا باید بایستد و تمامش کند. بنویسم ایست هرچند که تو عبور کردی. بنویسم تا خود صبح. بنویسم لعنتی. بنویسم با این که دیگر کارد به استخوان رسیده است. بنویسم که کمک کردن دیگر معنای خودش را ازدست داده است. بنویسم که دلم پر می کشد برای لحظه ای نترسیدن. نترسیدن از نترسیدن. بنویسم از عبورت. عبور تو لعنتی.


 

 

دوش خستگی هشت ساعت یا شاید هم ده ساعت خوابیدنت را می گیری و ولو می شوی روی زمین. هوای نه خیلی گرم  یادت میاورد که تابستان درحال عبور است.  تا بحال یک زمستان و یک بهار و نیمی از یک تابستان گذشته است از آن شبی که برای اولین بار در زندگی ات به حرف های ماما رسیدی.

 آن شبی که مقابل چشمت، هم گنجشک های کوچک لاغر،  موشهای چاق را خوردند و هم درختان لاغر چنار، در طوفان زنده ماندند. همیشه خوابش را دیده بودی. خواب دیده بودی که ایستاده ای ابتدای بلوار کشاورز، بی اعتنا به بوی علف، بنگ و حشیش، بی اعتنا به همه چیز. ایستاده ای و داری سیگار کنت چهار سیلور می کشی که هفت گنجشک لاغر از چنارهای بلوار، بیرون می زنند و موش های چاق وسط بلوار را زنده زنده می خورند. همیشه هم نترسیده بودی از این صحنه و به کشیدن سیگار کنت چهار سیلورت ادامه داده بودی. 

آن شب هم ایستاده بودی پای چنار بزرگ شانزده آذر. بوی خوابت را کشیده بودی.

ماما گفته بود. در کودکی. وقتی شش ساله بودی و با هیچ دختری عروسک بازی نمی کردی . همانجا به تو گفته بود که دخترم هر چیز این دنیا بوی خودش را دارد و تو پرسیده بودی حتی چیزهایی که نمی بینیم؟ و ماما گفته بود حتی آن ها هم بوی خودشان را دارند دخترم. باید تمام بوها را بکشی تا لذت زندگی را بفهمی. 

-- آخ ماما نمی دانی که دخترکت بعد از آن نه تنها تمام بوهای دیدنی و ندیدنی دنیا را که تمام دردهایش را کشید تا لذتی را که گفته بودی با تمام وجودش درک کرده باشد. --

بو کشیده بودی. بویی شبیه سیر و نعناع با هم. از نعنا متنفر بود. می گفت یکبار در کودکی اش عاشق که شده و خانواده ها این موضوع را فهمیده اند، یک شب بی صدا خانواده آن دختر اسباب کشی می کنندو  می روند، آن شب مادرش توی تمام ماست های سر سفره نعناع ریخته بوده و از آن شب او از تمام نعناع های دنیا حالش بهم می خورد. هربار توی ماست نعناع می ریختی عق می زد که چرا ریختی؟ و هیچ وقت هم نمی گفت که چرا عق می زند. معمولا اینطور بود. عق می زد بدون اینکه بگوید چرا. 

باید نعناع می آوردی. باید نعناع می اوردی لعنتی.

 هنوز صحنه خورده شدن موش های وسط بلوار را می بینی؟ از کنار این درخت چنار بزرگ، چنارهای وسط بلوار چقدر نخواستنی شده اند. نکند همینطور است؟ نکند ماجر همین است که وقتی تعبیر خواب های ترسناکت را می بینی برای فرار از آن، تکیه می دهی به هر چیزی که فقط دورتر باشد؟ نکند او هم تعبیر خواب ترسناکی را می دیده . نکند . 

 کم کم بوی ملایم خون، با بوی نعنا و سیر درهم می آمیزد و حال جنون آمیز خیابان را دیوانه تر می کند. 

کم کم می بینی شان از لای دودها و درزها، از پنجره های کافه. می بینی شان. خودشان هستند. با بوی سیر و نعناع. پس این همه بیقراری برای این بود؟ پس تعبیر خواب هایت برای همین بود؟ 

-- آخ ماما نمی دانی که دخترکت بعد از آن نه تنها تمام بوهای دیدنی و ندیدنی دنیا را که تمام دردهایش را کشید تا لذتی را که گفته بودی با تمام وجودش درک کرده باشد. --

فکرش را هم نمی کردی که این همه لذت بخش باشد. می کردی؟ قدرت گرفته ای. قدرت گرفته ای انگار که می توانی سرنوشت موشهای لاغر و بوی سیر و نعنا را یکسره کنی و ربطشان بدهی به همه چیز.

آدمیزاد همیشه درباره ازدست دادن همه چیز، قبل از آن، احساس ضعف می کند اما وقتی از دست می دهد لذت می برد و دروغ می گوید که خراب است. دروغ است که بگویی این را ازقبل می دانستی. فکرش را هم نمی کردی که اینطور باشد. حالا دلت می خواهد یکجور قدرتنمایی کنی که یادت نرود تو پیش از این هاهمه چیز را ازدست داده ای اما فراموش کرده ای که نیرویش را برای خودت برداری. حالا می خواهی نیرو را برداری.

کمین کرده ای. خدای من! چه لذتی دارد. چرا زودتر از این ها نفهمیده بودی. مثلا همان وقت ها که ماما در جواب بابا گفته بود "پفیوزی هم عالمی داره.تمام لذت ی برای پولش نیست برای قدرتی که به میده. برای لذتیه که از دیدن حقارت دیگری می بره"

و تو نفهمیده بودی. کوچک بودی. کوچک تر از آن  بودی که بفهمی ی چه لذتی دارد. در ی وجود همه چیز را به یکباره احساس می کنی: نداشتن، قدرت، لذت. همه چیز

حالا به ی معشوقت ایستاده ای تا با هم ببینی شان تا بفهمی بوی نعناع از کدامشان میاید. 

 بیرون میایند. دروغ است که آدمیزاد نفهمد چه لذتی دارد. چه لذتی دارد دیدن حقارت دیگری. دروغ است که کوچک باشد هرکسی این لذت را بخواهد. دروغ است. راه میفتند. در دست دخترک، یک آبنبات چوبی، در دست او یک حجم سفید رنگ. راه می روند. راه میفتی. درست پشت سرشان.  درست دیده بودی. قرص نعناست در دستانش که با دخترک می خورد. دخترک جای بچه نداشته اوست. خدای من . دروغ است که آدمیزاد نفهمد چه لذتی دارد دیدن حقارت دیگری. آن هم دو نفر. 

بوها دیوانه ترت کرده اند. نعناع در دهان او که عمری از نعنا متنفر بود و بوی سیر از دخترک وبوی خون مرگ موش ها، دیوانه ترت کرده اند. دیوانه ای که نفهمیدی چندساعت است زل زده ای به آن ها.

به کوچه خلوتی می رسند. تاریک و خلوت. گوشه ای کمین کردهای. دست ها توی تاریکی بالا می روند. دست ها توی تاریکی پایین می روند. صداها توی تاریکی بالا می روند. صداها توی تاریکی پایین می روند و بوی خون و نعناع و سیر همه جا را پر کرده است

-- آخ ماما نمی دانی که دخترکت بعد از آن نه تنها تمام بوهای دیدنی و ندیدنی دنیا را که تمام دردهایش را کشید تا لذتی را که گفته بودی با تمام وجودش درک کرده باشد. --

و تو فارغ از همه چیز سیگار کنت چهار سیلور می کشی و بوی نعناع و خون از همه جا می آید .

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

زادروز